دلسوز ما که آتش گوياست قند او

شاعر : خاقاني

آتش که ديد دانه‌ي دلها سپند اودلسوز ما که آتش گوياست قند او
چون بينمش که نيم هلال است قند اوهر آفتاب زردم عيدي بود تمام
من بر پلاس ماتم هجر از پرند اوبر چون پرند، ليک دلش گوشه‌ي پلاس
چشمم نمک چند ز لب نوش خند اورخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک
از خام‌کاري دل بيدادمند اودر سينه حلقه‌ها شودم آه آتشين
تا نعل زر کنم پي سم سمند اوزين سرد باد حلقه‌ي آتش فسرده باد
آويخته به سايه‌ي مشکين کمند اوجرمي نکرده حلقه‌ي گوشش ولي چه سود
حلقه به گوش او نکند گوش پند اوپند من است حلقه‌ي گوشش ولي چه سود
بفروشدش به هيچ که نايد پسند اوخاقاني آن اوست غلام درم خريد
بر کهکشان و خوشه بود ريشخند اوننديشد از فلک، نخرد سنبلش به جو
قصاب حلق خلق بود گوسفند اوزين سبز مرغزار نجويد حيات از آنک
هم نشکند چو سرو دل زورمند اوسربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بيد
هم خضر خان و مشغله‌ي او ز کند اوخضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل
تا لاجرم گداز کشيد از گزند اوبا همتي چنين سوي ناجنس ميل کرد
خاک سياه بر سر بخت نژند اوباز سپيد با مگس سگ هم آشيان
پست از چه گشت آن طيران بلند او؟سيمرغ بود جيفه چرا جست همچو زاغ
چون دست يافت سوخت ز اسقاط زند اوهر چند کان سقط به دمش زنده گشته بود
سردي آب بين که شود چشم بند اوخورشيد ديده‌اي که کند آب را بلند؟
فرزندي آنچنان که بود فر زند اوآتش سخن بس است که فرزند طبع اوست
سرکه نمايد آن سخن گوز کند اوحاسد چو بيند اين سخنان چو شير و مي
غماز رنگ وي بود آن بوي و گند اوسير ارچه هم طويله‌ي سوسن بود به رنگ
چون آب خواند آتش زردشت زند اوگر سحر من بر آتش زردشت بگذرد